شب های بلند زمستان هروقت مادر سفره شام را زودتر پهن میکرد
و کت آقاجان را از کمد بیرون می کشید
می فهمیدیم که قرار است جایی برویم
همان سرِ شب با کلی دوق و شوق،
آماده میشدیم برای رفتن به شب نشینی
آقاجون میگفت: صله ارحام دل آدم را شاد نگه می دارد
هیچکس هم نمی گفت نمی آیم!
از این اَدااصول ها که من نمی آیم شما خودتان بروید
و امتحان و آزمون و کنکور دارم و جوان است دوست دارد، توی خودش باشد هم نداشتیم؛
همه باهم می رفتیم
تلفن هم نبود که قبلش هماهنگ کنیم
و میزبان و بچه هایش را هم کلی ذوق زده میکردیم
به سرِ کوچه شان که می رسیدیم
جلوتر از مادر و آقاجون
بدوبدو خودمان را به درِ خانه شان می رساندیم
تا از بودنشان اطمینان پیداکنیم
با یک چشم از لایِ درِ حیاط که اغلب خوب بسته نمی شد
یا از سوراخ کلید ، ب۶ درون خانه شان سرک می کشیدیم
روشن بودنِ یک چراغ به معنی این بود که خانه نیستند
و خودشان جایی رفته اند،
حسابی توی ذوق مان میخورد
و قلب و دلمان حسابی می گرفت
اما اگر همه چراغ ها روشن بود
بگو بخند تا اخرِ شب مان جور بود😊
اما این روزها چی
اخرِ شب که بغض میکنی
دردها که تلنبار می شود،
می روی سراغِ لیستِ مخاطبانت
یکی حالتِ روح
یکی لست ریسنتلی
یکی لانگ تایم اِگو!
آدم نمیداند کی هستند، کی نیستند!؟
اصلا ادم نمی فهمد چراعِ کدام خانه خاموش است و کدام روشن؟
تا بی مقدمه برایش تایپ کند:
"تشنه ی یک صحبت طولانیم".
و سریع ریپلای شود:
"بگو من کی کجا باشم".
داریم از تنهایی و بی همزبانی "دق" میکنیم
بعد اسمش را گذاشته اند "عصرارتباطات"❗
💜🌸امیدوارم دلتون خوش و سرتون سلامت باشه💜🌸
مرسی از وجود دوستان نازنینم که لطف کردن و توی چالش غذای محلی شرکت کردن😍😘
#کلوچه_خانگی#کلوچه_محلی#چالش_غذای_محلی#مامی_مهستی_مه_یاسچای#دمنوش#عکس_قدیمی